به گزارش خبرنگار مهر، «خانه چوبی»، رمانی ۲۱۵ صفحهای نوشته منصوره قنادیان است که در نشر مرز و بوم به چاپ رسیده است. این کتاب شامل ۸ فصل است که خاطرات شهیدان سید احمد، سید رسول، سید محمود، سید مصطفی و سید عباس حسینی را از زبان صدیقه حسینی، خواهر سید احمد، سید رسول، سید محمود و عمه سید مصطفی و سید عباس روایت میکند که در ادامه به هرکدام میپردازیم.
خانه چوبی کوچک
فصلهای اول و دوم کتاب، روایتی کوتاه از زندگی و ازدواج شرف و سید رضا، والدین صدیقه، را بازگو میکند. شرف پس از از دست دادن والدینش، به اصرار داییاش بههمراه خواهر و برادرانش به اوزینه میرود. در همانجا سیدرضا از او خواستگاری میکند و ایندو با هم ازدواج میکنند.
آنها در زمینی که به مادر سیدرضا به ارث رسیده بود، خانهای کوچک میسازند و زندگی مشترکشان را آغاز میکنند. سیدرضا به کشاورزی مشغول بود و همیشه بخشی از محصول خود را نیز به نیازمندان میبخشید. نماز، قرآن و پایبندی به دین جایگاه ویژهای در زندگی او داشت و نسبت به این مسائل حساسیت خاصی نشان میداد.
در بخشی از این فصل میخوانیم:
«محرم که میشد، حال و هوای پدرم هم عوض میشد. سر درِ خانه، پارچهی سیاه میبست. هر روز مسجد میرفت و مفصل عزاداری میکرد. هرکاری از دستش برمیآمد، برای امام حسین میکرد. از شب اول محرم به سر سید محمدعلی و سید احمد روسری عربی میبست و اسب هم را مانند ذوالجناح درست میکرد.»
سیدرضا در رمضان سال ۱۳۴۹ بر اثر بیماری کبد، از دنیا رفت. نکته جالب توجه این است که او از زمان مرگ خود خبر داشت و تمام فامیل را در آن روز به افطاری دعوت کرده بود.
سید مصطفی
سید مصطفی، نوه اول خانواده، علاوه بر اینکه برای اعضای خانواده عزیز و محبوب بود، بسیار دلسوز و کمککار نیز بود. نماز و روزهاش هیچگاه ترک نمیشد و در دوران انقلاب، با اینکه سیزده سال بیشتر نداشت، در تظاهرات شرکت میکرد و در کنار پدر و عموهایش به پخش اعلامیهها گوش میداد. در دوران جنگ نیز توجه ویژهای به نیازمندان و جنگزدهها داشت؛ چنانکه صدیقه درباره او میگوید: «یک بار که با زهرا نان درست میکردیم، با عجله وارد حیاط شد و آمد سر تنور ایستاد. پنج شش نان که درست شد، برداشت و گفت: «ببرم برای جنگزدهها.» یک سطل بزرگ هم ماست برداشت و با خود برد. هر باری را که سید ابوالقاسم به خانه میآورد، یک کیسه برمیداشت و برایشان میبرد؛ یک بار سیبزمینی، یک بار برنج نیمدانه، یک بار هم پنیر و کره. نه زهرا و نه سید ابوالقاسم حرفی نمیزند، موافق بودند و همراه؛ خودشان هم کمک میکردند.»
سید رسول
سید رسول، همراه با سید مصطفی به شهادت رسید. او در کنار اینکه برادری دلسوز و مهربان برای صدیقه بود، یک فعال انقلابی و سیاسی نیز بود. صدیقه فعالیتهای انقلابی برادرش را اینگونه بازگو میکند:
«سید رسول جوانِ پرشروشورِ انقلابی بود؛ فعال بود و سیاسی. کتابهای دکتر شریعتی را بعد از اینکه میخواند، میآورد برایش نگه دارم. سفارش میکرد که به کسی نشان ندهم. پشت رختخوابهایم جای کوچکی بود که میتوانستم کتابها را آنجا پنهان کنم. هر روز هم میآمد و میروفت سر وقتشان. یک کتاب برمیداشت، میگذاشت لای کتابهای درسیاش و میرفت در جنگل بخواند.»
سید رسول دلباخته دختری به نام شیرین میشود و پس از چند سال انتظار، به او میرسد. او در بیستوسوم ماه رمضان، همراه با سید مصطفی به شهادت میرسد؛ در حالی که حتی فرصت دیدن تولد دومین فرزندش را نیز پیدا نمیکند.
سید محمود
سید محمود، سومین شهید خانواده، مهربان، خوشاخلاق، سادهزیست و روی نماز و دین حساس بود. او اهمیت زیادی برای خانواده و فرزندانش قائل بود و همواره با دستِ پر به خانه میفت. پس از شهادتش نیز یکی از روستاییها گفته بود که سید محمود، بهصورت مخفیانه برای نیازمندان برنج و روغن تهیه میکرده است.
در بخشی از کتاب، درباره توجه و محبت او به فرزندش رضا میخوانیم: «یک بار سیدمحمود از شالیکاری که آمد، دید رضا حالش خوب نیست و بیقراری میکند. به اتاقشان در طبقه بالا رفت. از سلیمه پرسیدم: «سید محمود چرا بدون صحبت رفت بالا؟ از چیزی ناراحته؟» سلیمه گفت: « بذار برم ببینم چی شده؟» بعد از مدت کوتاهی هر دو آمدند پایین. چشم سید محمود کاسه خون بود؛ گریه کرده بود.»
سید عباس
سید عباس حسینی، فرزند سوم سید ابوالقاسم و چهارمین شهید این خانواده بود. پسری شوخ و شاد که به محض اینکه دوم راهنمایی را خواند، برای جبهه ثبتنام کرد. او حتی در جبهه هم شوخیهای خود را داشت. در بخشی از کتاب، از زبان صدیقه میخوانیم: «یک بار عصر به خانهام آمد. کلوچه جلویش گذاشتم و با شوخی گفتم: «بخور عمه! توی جبهه از این چیزا پیدا نمیشهها!»
اتفاقاً همهچی هست. یه بار توی منطقه کلی اسلحه و فشنگ و تجهیزات دیگه دستم بود. راه پر از چاله و چوله بود و ما هم سربالایی میرفتیم. یکی از بچهها یه کتری پر از دوغ رو داد به من تا ببرم. من هم هی تشنهام میشد، هی دوغ میریختم توی در کتری و میخوردم! رسیدیم به سنگرها، ته کتری یه کم دوغ مونده بود. دادم به سرگروه و گفتم بگیر، خورده شد رفت.»
سید احمد
سید احمد حسینی، پنجمین شهید خانواده، در روزهای آخر جنگ، به شهادت رسید. او کشاورزی میکرد و مسئولیت بسیج را نیز برعهده داشت. روحیه شاد و شوخ طبعی داست و در همه حال همه را میخنداند. سیداحمد برای تسویهحساب به جبهه بازگشت، اما پس از قطعنامه جنگ خبری از او نشد. پس از پیگیریهای زیاد، برادرانش متوجه شدند که از آن منطقه اسیری نبوده است و همه به شهادت رسیدهاند.
شرف
صدیقه در آخرین فصل کتاب، از دلتنگیها، فعالیتها و زندگی مادرش، شرف، پس از مرگ پدر میگوید. او در فعالیتهای پشت جبهه و برگزاری کلاسهای نهضت سوادآموزی شرکت میکرد.
شرف با وجود اینکه پس از از دست دادن و شهادت عزیزانش شکسته شده بود، اما باز هم روحیه خود را حفظ کرده بود و به آنها افتخار میکرد. صدیقه میگوید:« گاهی نیمههای شب به گمان اینکه من خوابم، با خودش حرف میزد، میگفت: «خدایا! گریههای من از روی دلتنگیه. خدایا! من پشیمون نیستمها! بچهی من خودش رفته، خودش خواسته. راضی هستم به رضای خودت! خودت کمکم کن. بچههام به من افتخار دادن، خداروشکر بچههام راهی رو رفتن که جدشون رفته. پیش حضرت زهرا، ای پسر جان رو سفیدم کردی!»
این مادر شهید، در حالی که چشم انتظار آمدن سید احمد بود، بر اثر سرطان از دنیا رفت.
مخاطب این کتاب ۲۱۵ صفحهای، تمام افرادی هستند که به روایت مقاومت، ایستادگی و زندگی شهدا و خانوادههای آنان علاقه دارند.









