شنبه 29 آذر 1404
Saturday, 20 December 2025

مفاهیم فرهنگی در مدرنیته متأخر (پنج) : جامعه‌شناسی کاستی‌ها

عصر ایران شنبه 29 آذر 1404 - 16:16
جامعه‌شناسی کاستی‌ها رویکردی است که از خلال آن، آنچه وجود ندارد – و یا وجودش از لحاظ اجتماعی قابل درک یا قابل بیان نیست – را به عنوان نتیجه‌ای فعال از یک فرایند اجتماعی مشخص در نظر می‌گیرد.

عصر ایران؛ ناصر فکوهی، استاد انسان‌شناسی دانشگاه تهران - مفهوم «جامعه‌شناسی کاستی‌ها»(1) یا «نبود‌ها» و «فقدان‌ها»، در نخستین برخورد شاید ما را به اشتباه بیاندازد و این شبهه را به وجود بیاورد که با شاخه‌ای علمی در جامعه‌شناسی سروکار داریم که برای نمونه به نوعی «کمبود» در منابع می‌پردازد: مقوله‌ای همچون جامعه‌شناسی فقر یا جامعه‌شناسی آسیب‌های اجتماعی. از این رو، باید دقت داشت که اینجا با عنوانی سروکار داریم که به خودی خود گویا نیست، همان چیزی که برای نمونه می‌توان درباره «مطالعات فرهنگی» (2) یا مکتب بیرمینگام گفت که شنیدن عنوانش نمی‌تواند خواننده ناآشنا را درست هدایت کند.

از این رو، بلافاصله وقتی به این مفهوم بر‌می‌خوریم باید نام چند نظریه‌پرداز مهم در زمینه مطالعات استعماری (3) و مطالعات مربوط به «معرفت‌شناسی جنوب» (4) را به ذهن آوریم. از آن جمله، فرانتس فانون (5)، روانکاو، نویسنده و فعال سیاسی فرانسوی، رامون گرون فوگوئل (6)، جامعه‌شناس آمریکایی- پورتوریکویی و از اعضای گروه «مدرنیته/ استعمارزدگی» (7) و به‌ویژه بوآوانتورا دوسوزا سانتوس (8)، جامعه‌شناس پرتغالی که این مفهوم را ابداع کرد. 

اما پیش از آنکه با چند نقل‌قول به تفصیل بیشتر و عمیق‌تری به این موضوع بپردازیم، بیاییم به زبان ساده موضوع را به‌روشنی بیشتری بیان کنیم.

در یادداشت‌های پیشین نشان دادیم که چگونه فرایند استعماری با فرایند جهانی‌شدن پیوند خورده‌ است و جهان کنونی را باید در کلیّتش حاصل این پیوند دانست.

آنچه امروز جهان‌شمولیت یا تک‌روایی (9) نامیده می‌شود، همان‌گونه که سوزا سانتوس به تفصیل بیان کرده (10) در اندیشه تاریخی هگلی ریشه دارد که سیر اندیشه را از شرق به غرب ترسیم می‌کند که گذار آن از بین‌النهرین و ایران به یونان و رم باستان و سپس اروپای غربی، یک خط یگانه معرفتی را می‌سازد که حاصلش را در روشنگری و سلطه کامل «عقلانیت مدرن» بر جهان از قرن هجده تا قرن بیستم باید دید.

در دیدگاه هگلی این به‌روشنی نشانه‌ای است از جبری تاریخی  و در نگاه او آرمان‌گرایانه که باید انسان را به سوی خداوند و کل واحد پیش ببرد.

این حرکت پس از هگل با تعبیرهای متفاوتی که در نزد شاگردان چپ و راست او از این معنا می‌بینیم به نتیجه‌ای در مجموع یکسان می‌رسند: که فرایندهای استعماری، فرایندهایی کمابیش «تمدن‌ساز» بوده‌اند، زیرا سبب می‌شوند پهنه‌هایی که در این خط تاریخی «درجا زده‌اند» (همچون چین و ایران و هند و مصر) وادار شوند که به حرکت بیافتند و به «پیشرفت تمدنی» برسند، و پهنه‌هایی هم که اصولا هرگز در این خط قرار نداشته‌اند (نظیر مردمانی که اروپایی‌ها به راحتی و بی‌دغدغه نام «وحشی» و «بدوی» بر آن‌ها گذاشتند) اصولاً برای نخستین بار با تمدن آشنا و سپس در راه تمدنی قرار گیرند.

روایت عمومی استعمار که هنوز برخی به دلیل ناآگاهی از اسناد و تفسیرهای تاریخی جدید از جمله در مطالعات پسااستعماری به ذهنشان می‌رسد، نیز همین است. و در این میان باز به نظر همین مفسران موافق با تمدن‌سازی استعمار، حتی جنایاتی مانند جنگ‌های استعماری و یا به خصوص برده‌داری را باید گونه‌ای «بهای سخت اما جبران‌ناپذیر» برای زایش جهان مدرن دانست.

تعبیر «زایش» یعنی دردی که ثمره‌ای «خوب» دارد دقیقاً با یکی از پارادایم‌های معرفت‌شناسی استعمارزده یعنی «طبیعی کردن فرهنگ» انطباق دارد. از این رو نباید شگفت‌زده شد که حتی متفکران انقلابی و ضدبورژوایی چون مارکس و انگلس (هگلی‌های چپ و منتقد هگل) برغم آنکه در نگاه کلی استعمار را محکوم و آن را بخشی خشونت‌آمیز از سرمایه‌داری می‌دانستند و در کتاب «سرمایه» بخشی را به آن به مثابه سرچشمه‌ای برای انباشت اولیه، اختصاص داده بودند، اما بر این باور نیز بودند که «خواهی نخواهی» می‌توان به دلیل آنکه استعمار «سنت»های منفی را تخریب می‌کند به نکات «مثبت» آن نیز توجه داشت. برای نمونه نگاه کنید به نوشته‌های آن‌ها درباره استعمار در کشورهایی مثل هندوستان و چین (11). 

البته پس از انتشار اسناد گسترده استعماری، واقعیت خود را به صورتی کاملا متفاوت پدیدار کرد.

آنچه مشاهده شد این بود که استعمار نه فقط فرایندی خونین و مرگبار برای انسان‌ها بوده، بلکه با تخریب گسترده و تقلیل هژمونیک معرفتی و فرهنگی درازمدت و پایدار نیزی همراه بوده است.

مردمان مستعمرات ناچار شدند انحصار دانش، زبان و گاه حتی دین و باورها و سلایق زیباشاختی خود را همان‌گونه که در یادداشت پیشین مطرح کردیم، تنها در یک نمونه مدرن/ غربی جهانشمولیت یافته ادراک کنند. و این به ویژه از دید استعمارگران، تأییدی است بر آنکه اصولاً معرفتی در کار نبوده (در نزد «بدوی‌ها») و یا اگر هم بوده (در شرق باستان متمدن) از کار افتاده و فرسوده بوده است.

از این رو در مفهوم جامعه‌شناسی «کاستی‌‌ها» منظور همین کاستی و نبودی است که به دلیل  نگاه استعماری فرض گرفته می‌شده است و خود عاملی بوده که هرگونه فرایند فرهنگ‌پدیری و یا بهتر بگوییم تحمیل فرهنگی همراه با فرایندهای خشونت‌آمیز قوم‌کُشی، زبان‌کُشی، فرهنگ‌کُشی و دین‌کُشی را نه «ویرانگر» بلکه سازنده و در «جهت خط تاریخی» یک پیشرفت به شمار آورند. و از همین جاست که دو سوزا سانتوس تلاش می‌کند نشان دهد نخست چگونه از لحاظ نظری این «نبود» معرفتی تعریف شده است و سپس چگونه باید از آن خارج شد. برای آنکه این دو موضوع را درک کنیم ابتدا باید به فانون و نظریه «پهنه نا-وجود» (12) او بپردازیم.

فرانتس فانون از بنیان‌گذاران مفهوم «سیاه‌بودگی» (13)  در کنار امه سِزر(14)، در سال 1952 کتاب «پوست سیاه، صورتک‌های سفید» (15) را منتشر کرد که بدل به یکی از تأثیرگذارترین آثار پسا‌استعماری (در کنار کتاب دیگرش «دوزخیان روی زمین» (16)) در جهان شد. از جمله مفاهیم نابی که وی در این کتاب مطرح کرد و سپس نفوذی عمیق و درازمدتی در متفکران استعمارزُدودگی (17) باقی گذاشت، همین مفهوم «پهنه نا-وجود»  بود که آن را چنین تعریف می‌کرد: 

«پهنه‌ای از نا- وجود هست که باید نامش را به منطقه‌ای خارق‌العاده اطلاق کرد، پهنه‌ای سترون و خشک، سراشیبی اساساً محرومیت‌یافته که ممکن است نقطه‌ای برای نوزایی واقعی تبدیل شود. در اکثر موارد، فرد ِ سیاه‌پوست نمی‌تواند این سراشیب حقیقی به دوزخ را به تحقق رساند.» (18)

و در این باره کلودیا بورگینیون روژییه (19)، که یک فرهنگ درباره «استعمارزدودگی» منتشر کرده است (2021)(20)، بر آن است که رامون گروس‌فوگوئل، با الهام پذیری از این مفهوم است که آن را در نزد فانون بدین صورت آن را به بیان در می‌آورد: «برای فانون، نژادپرستی سلسله‌مراتبی است از فرادستی‌ها و فرودستی‌ها که بر خط متمایزکننده انسان از نا-انسان قرار می‌گیرد. این سلسله مراتب  قرن‌هاست به وسیله یک نظام امپریالیستی/غرب‌محور-مرکزیت‌گرا/ سرمایه‌داری/ پدرسالارانه/ مدرن/ استبدادی در حال تولید و بازتولید است.

آن‌ها که بالای این خط قرار می‌گیرند به صورت اجتماعی به مثابه انسان‌هایی به رسمیت شناخته می‌شوند  که نه فقط دارای حقوقی هستند (حقوق انسانی، مدنی، اجتماعی) بلکه همچنین  دارای حق داشتن یک ذهنیت از آن خود، شمرده می‌شوند. اما اصولاً انسان‌بودن آن‌ها که زیر این خط قرار می‌گیرند زیر پرسش است ... در پهنه نا-وجود از آنجا که سوژه‌ها به مثابه موجوداتی نژادی فرودست تلقی می‌شوند، زیر یک سرکوب نژادپرستانه نیز قرار می‌گیرند و این نژاد هیچ امتیازی برایشان در بر ندارد.

سرکوب طبقاتی، جنسی، گرایش جنسی نیز که آدم‌ها در این پهنه نا-وجود تجربه می‌کنند به صورت کیفی از تجربه آدم‌های فرادست در پهنه وجود متمایز است. میان  تجربه سرکوب‌های درهم‌تنیده (21) نیز در پهنه وجود و نا- وجود در نظام جهانی مدرن، استعماری، سرمایه‌داری، پدرسالارانه، عرب‌محور و مسیحی‌محور تفاوتی کیفی وجود دارد». (گروس‌فوگوئل، 2012)(22).

گروس فوگوئل همچون متفکران دیگر جریان استعمارزُدودگی بر آن است که پایان فرایند استعمار را نباید در استعمارزُدایی و شکل‌گرفتن دولت- ملت‌های جدید در مستعمرات پیشین دانست که اغلب خود نسبت به پیرامون درونی خود در موقعیت یک مرکزیت جدید هژمونیک جدید عمل می‌کنند، بلکه باید پیوند عمیق میان مدرنیته در پارادایم اروپایی (و سپس آمریکایی) با استعمار را مد نظر داشت که وارد عرصه معرفت‌شناسی شده و از آنجاست که بیشترین پایداری را نسبت به ابعاد سیاسی  در شکل‌گیری دولت‌های جهان سومی  پیدا می‌کند.

مسئله نه در آن است که دولت‌های جهان‌سومی جانشین دولت‌های استعماری می‌شوند بلکه در آن است که این دولت‌ها نیز در شکل و در محتوای خود، همچون نخبگانی که آن‌ها را می‌سازند و حتی  نخبگان رده‌های بالای شناختی و غیر‌سیاسی در مستعمرات، همگی بر اصل وحدت جهانشمول یک معرفت مدرن یگانه با یکدیگر و با همگتایان غربی خود مشترک هستند. این مباحث را گروس فوگوئل به ویژه در یکی از مقالات متأخرش (2013) با عنوان «ساختار شناخت در دانشگاه‌های غربی: نژادپرستی / سکسیسم معرفتی و چهار نسل‌‌کشی؛ معرفت‌کشی در قرن شانزدهم میلادی» (23) به موضوعی که بسیار به آن علاقمند است یعنی  ساختار استعمار‌زده دانشگاه‌های کشورهای استعماری پیشین بازگشته.

و نکته جالب توجه آنکه سال‌ها پیش در کتابی با عنوان «اسلام‌هراسی در جهان مدرن» (2008) (24) به صورت تفصیلی به موضوعی که این روزها در مرکز مباحث سیاسی فرانسه قرار گرفته پرداخته است.  حال اگر به مقاله معروف  دو سوزا سانتوس بنگریم و به تعریفی که او از  جامعه‌شناسی کاستی‌ها، مطرح می‌کند می‌خوانیم: 

«جامعه‌شناسی کاستی‌ها رویکردی است که از خلال آن، آنچه وجود ندارد – و یا وجودش از لحاظ اجتماعی قابل درک یا قابل بیان نیست – را به عنوان نتیجه‌ای فعال از یک فرایند اجتماعی مشخص در نظر می‌گیرد. بنابراین این جامعه‌شناسی این امکان به وجود می‌آید که شرایط اجتماعی و سیاسی‌، تجارب، ابتکارها و مفاهیمی که زیر سلطه هژمونی جهانی از میان رفته‌اند و یا از کار افتاده‌اند (شاید بیشتر از آنکه از بین‌رفته باشند) اجازه وجود نیافته‌اند بار دیگر بتوانند ابداع و پدیدار شوند و در قالب نیازها و آرزوهای جدیدی  به بیان دربیایند.

بنابراین جامعه‌شناسی کاستی‌ها در چارچوب یک جهانی‌شدن ضد هژمونیک، فرایندی است که  از خلال آن جدال‌های ضدهژمونیکی که نتوانسته‌اند کامل شوند و مقاومت‌های محلی که در برابر جهان جهانی‌شده، ناتوان مانده‌اند، بتوانند ساخته شوند. 

این ناتمامی و ناتوانی ناشی از فقدان‌هایی هستند ( چه طرد فیزیکی، چه طرد ذهنی و چه بی‌اعتبارکردن) که روابط میان این جدال‌ها و مقاومت‌ها را با یکدیگر قطع کرده‌اند. اما اگر این جدال‌ها در سراسر جهان با یکدیگر پیوند بخورند، می‌تواننند این پتانسیل را به دست بیاورند که بدیل‌هایی معتبر در برابر هژمونی جهانی بسازند.  

هر اندازه جامعه‌شناسی کاستی‌ها به شکلی مستحکم‌تر تحقق یابد درک دلایل ناتمامی‌ها و ناتوانی‌ها بیشتر می‌شود و به‌هر رو جهان‌شمولیت و امر جهانی که به وسیله جامعه‌شناسی فقدان‌ها برساخته می‌شوند نه امر محلی و نه امر خاص را نفی می‌کنند و نه آن را از میان می‌برند، بلکه برعکس  آن‌ها را تشویق می‌کنند که چشم‌اندازی  برای موفقیت خود به مثابه بدیل‌های ممکن  را پیش روی خود ببینند.» (25) 

سانتوس دو سوزا،  برون آمدن از منطق استعمار‌زده « نا- بودن» را درون یک «معرفت‌شناسی جنوب» می‌بیند که در آن باید پنج پارادایم منطقی را که ریشه‌های استعماری ِ طرد و حاشیه‌ای شدن  امر محلی (26) و امر خاص (27)  را تشکیل می‌دهند،  کنار بگذارد.

به عبارت دیگر این جامعه‌شناسی در هر یک از این منطق‌ها دقیقاً باید دست به ساخت‌زدایی (28) از  ساختار آن بزند تا بتواند  امکان دهد که نا- بودن ِ معرفت در جنوب چشم‌اندازی برای بودن به همراه معرفت جهانشمول پیدا کرده و از جهان‌شمولیت یا تک‌روایی هژمونیک بتوان به سوی یک فرایند چندروایی (29) غیرهژمونیک از جمله در ساختارهای اندیشه مدرنی که از تک‌خطی بودن و انحصار مدرنیته غربی بیرون بیاید، رسید.

و اینجا باید بیافزاییم که برای این کار بدترین مسیر بی‌شک، مسیر اقتدارگرایی/ فن‌سالاری و بهترین مسیر دموکراسی / فرهنگ است. اما این پارادایم‌ها را دو سوزا در پنج مقوله می‌بیند:

نخست پارادایمی که بنا بر آن، تنها شکل شناخت، شناخت « فرهنگ انحصاری علم ِ اروپا-محور» است و بدین‌ترتیب، هرگونه شناخت دیگر  که در چارچوب این علم قرار نگیرد و یا به وسیله آن بازشناسی و تأیید نشود در عرصه «نا-بودن» قرار می‌گیرد و البته این علم، تک‌خطی و پوزیتیوستی است و روشن است که دیگر نه جایی برای «دانش مردمی» (30) می‌ماند و نه برای علم تولید شده در پهنه نا-بودن.

دوم «فرهنگ انحصاری ِ زمان ِ خطی» یعنی باور به وجود یک خط واحد در تاریخ در جهتی مشخص (پیشرفت) حرکت می‌کند و هر شکلی از فرایند که با این خط «تاریخی» انطباق نداشته باشد نامعتبر و و لازم به طرد و نفی است.

سوم «فرهنگ انحصاری طبیعی‌کردن تفاوت‌ها» است که بر اساس آن، همه مردمان  به نژاد  و جنس‌ها تقسیم و در آن‌ها نیز افراد سلسله‌مراتبی می‌شوند تا بدین ترتیب بتوان میان  رده‌های قطبی شده و سلسله مراتب آن‌ها روابط هژمونیک به وجود آورد.

چهارم «فرهنگ انحصاری ِ مقیاس دارای استیلا»  یعنی مقیاسی که مدرنیته غربی را در سطح جهانی و دارای سلطه به گونه‌ای تعریف می‌کند  که جهان‌شمولیت و جهانی‌شدن به خودی خود سبب  آن شوند که امر محلی و امر خاص، حاشیه‌ای شده و درون پهنه نابودن قرار بگیرند.

و سرانجام پنجم «فرهنگ انحصاری معیارهای بهره‌وری سرمایه‌داری»  که بنا بر آن، اقتصاد مبتنی بر رشد، تنها هدف عقلانی برای انسان است و از این رو هر گونه انسانی که تولید در چارچوب سرمایه‌داری داشته باشد، درون پهنه نا-بودن فرو می‌رود.

این پنج منطق باید با پنج راهکار پاسخ بگیرند که با ساخت‌زدایی از آن‌ها راه برون رفت از موقعیت نا- بودن را فراهم کند. روشن است که بدون یک بینش به شدت انتقادی  که مطالعات پسا‌استعماری در زمینه فرهنگ و زبان و البته روابط هژمونیک جهانی و سرمایه‌داری بازار-محور به مثابه قالب اصلی روابط، نمی‌توان انتظار بیهوده‌ای در این زمینه را داشت.  

پانویس: 

1- sociology of absences

2-cultural studies

3-post-colonial studies

4-Episthemology of South

5-Frantz Fanon

6- Ramón Grosfoguel

7-Modernity/Coloniality-MC

8-Boaventura De Sousa Santos

9-universalism

 10- Santos, Boaventura de Sousa 2001. ‘Nuestra America: Reinventing a Subaltern Paradigm of Recognition and Redistribution,’ Theory, Culture & Society 18 (2-3): 185-217.

11-On Colonialism. Articles From the New York Tribune and Other Writings by Karl Marx and , Frederick Engels New York: International, 1972  New York: International

12- La zone de non-être

13-negritude

14-Aimé Césaire

15- Fanon, F., 1952, Peau noire, masques blancs , Paris, Seuil.

16-- Fanon, F., 1961, Les Damnés de la terre, Éditions Maspero

17-decoloniality

18-Fanon, 1952 : 29

19-Claudia Bourguignon Rougier

20-https://scienceetbiencommun.pressbooks.pub/colonialite/chapter/zone-de-no-netre/

21-intersectionality

22- ماخذ شماره 20

23- Grosfoguel, R., 2013, "The Structure of Knowledge in Westernized Universities: Epistemic Racism/Sexism and the Four Genocides/Epistemicides of the Long 16th Century" Human Architecture: Journal of the Sociology of Self-Knowledge, Vol. 11, Article 8

24- Grosfoguel, R., 2013, Islamophobie dans le Monde Moderne (co-edited with Mohamed Mestiri and El Yamine Soum) This book discusses the problem of islamophobia in a world-historical perspective with a comparative analysis between several regions of the world. (Paris: IIIT FRANCE and UC-BERKELEY).

25- همان ماخذ

26-The local

27-The particular

28-deconstruction

29-pluversalism

30- Etno-science

منبع خبر "عصر ایران" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.