دوشنبه 17 آذر 1404
Monday, 08 December 2025

جایی که دلتنگی از قاب عکس آغاز می‌شود

خبرگزاری مهر دوشنبه 17 آذر 1404 - 11:23
تبریز- خاطرات شهید محمدحسین شهریاری هنوز نفس می‌کشند. نگاه دخترانش، سکوت همسرش و صبر مادرش هر روز یاد او را زنده می‌کند و هر روایت از او، قصه‌ای از ایثار و عشق به کشور است.

خبرگزاری مهر، گروه استان‌ها- اسرا درویشی؛ کوچه صبحِ آرامی دارد؛ همان آرامشی که همیشه در محله‌های قدیمی تبریز جریان دارد. اما پشت یکی از همین درهای ساده، روزگار طور دیگری می‌گذرد. خانه‌ای که سال‌ها با صدای خنده‌های یک پدر، با رفت‌وآمدهای کوتاه و طولانیِ مردی که کمتر از کارش حرف می‌زد اما بیشتر از همه برای خانواده‌اش می‌دوید، گرم نگه داشته می‌شد، حالا سایه‌ای از دلتنگی روی شانه‌هایش افتاده است.

روی دیوار ورودی، عکس مردی با چهره آرام و نگاه مطمئن آویزان است؛ مردی که مردم محله او را آقا محمدحسین صدا می‌زدند؛ مردی که مأموریت‌هایش حرف نداشت، سروصدا نداشت، نمایش نداشت؛ اما زندگی‌اش بی‌ادعا در خدمت مردم این سرزمین می‌گذشت. حالا نبودنش، مثل سکوت عجیبی در گوشه‌گوشه خانه مانده؛ سکوتی که گاهی با قدم‌های مادر شکسته می‌شود، گاهی با صدای چای‌ریختن همسر، و گاهی با خنده‌های ناپایدار دو دخترکی که هنوز چند نشانه از پدر برایشان کافی‌ست تا دنیا را رنگی ببینند.

هوای خانه بوی ترکیب چای و قاب عکس می‌دهد. بویی شبیه به خانه‌هایی که ناگهان به یادمان تبدیل می‌شوند؛ بدون مراسم، بدون اعلام، بدون آمادگی. تنها با یک تماس، یک خبر، یک جمله کوتاه، و بعد… فصل تازه‌ای که خانواده هیچ‌وقت برای ورود به آن آماده نمی‌شود.

اینجا، در همین خانه کوچک و صمیمی، سه نسل کنار هم با معنای تازه‌ای از زندگی روبه‌رو شده‌اند:

مادری که چشم‌هایش میان اشک و سربلندی نوسان دارد،

همسری که سعی می‌کند قامتش را برابر نگاه دخترانش ثابت نگه دارد،

و کودکانی که هنوز نمی‌دانند نبودن چطور می‌تواند این‌قدر طولانی باشد.

در این خانه می‌نشینم؛ روبه‌روی آدم‌هایی که هرکدام بخشی از زندگی شهید را در حافظه‌شان نگه داشته‌اند. روایت‌ها آرام‌آرام جان می‌گیرد؛ از میان نگاه‌ها، مکث‌ها و کلمه‌هایی که گاهی نیمه‌کاره می‌ماندند.

جایی که دلتنگی از قاب عکس آغاز می‌شود

روایت دختر کوچک؛ هانیه و خیال نزدیک پدر

اولین صدایی که خانه را زنده می‌کرد، صدای هانیه بود؛ دختر کوچکی که برخلاف انتظار، غم در چهره‌اش سایه ننداخته بود. لبخندی آرام، مثل پرتویی کوچک در فضای سنگین خانه.

هانیه وقتی درباره پدر حرف می‌زند، انگار پنجره‌ای به آسمان باز می‌کند. با همان سادگی کودکانه، تصویر لحظه‌هایی را زنده می‌کند که هنوز برایش تازه‌اند. او پدری را به یاد دارد که با او بازی می‌کرد، شانه‌هایش را برای خنده‌های دختر بلند می‌کرد، و در هر مأموریت، آخرین چیزی که به ذهنش می‌رسید، دل‌نگرانی خانواده بود.

در میان روایت‌های کوتاهش، یک تصویر بیشتر از همه واضح است؛ شبی که خانواده برای زیارت اهل قبور رفته بودند. پدر جایی کنار قبری خالی ایستاده بود و فاتحه‌ای آرام زیر لب خوانده بود. دخترک آن لحظه نمی‌دانست چرا. بعدها، وقتی پیکر پدر درست در همان جای خالی آرام گرفت، پاسخ را فهمید؛ پدر پیشاپیش برای خانه ابدی‌اش فاتحه فرستاده بود.

هانیه این صحنه را که تعریف می‌کند، چهره‌اش روشن می‌شود. انگار باور دارد پدر هنوز هست؛ فقط جای نشستن‌اش عوض شده.

جایی که دلتنگی از قاب عکس آغاز می‌شود

روایت دختر بزرگ؛ فاطمه و آن حس عجیبی که از دل نمی‌رود

در سوی دیگر اتاق، فاطمه نشسته بود؛ دختری بزرگ‌تر، کم‌حرف‌تر و کمی سنگین‌تر. انگار کلمات باید از دلش اجازه بگیرند تا بیان شوند. او از آخرین شب با پدر یاد می‌کند؛ شبی که در خانه مادر بزرگ بود و پدر مجبور شد نیمه‌کارۀ استراحتش خانه را ترک کند.

فاطمه لحظه خداحافظی را بارها و بارها مرور کرده است؛ می‌گوید تا پای پدر از خانه بیرون رفت، دلش به تلاطم افتاد؛ حس بی‌قرار عجیبی که نمی‌توانست نامی روی آن بگذارد. همان حس باعث شد سراغ مادر برود و با اضطرابی کودکانه بگوید: انگار بابا صداتان می‌کرد.

صبح که با خبر حمله دشمن بیدار شده، بی‌قراری‌اش شدت گرفته بود. بعدتر که شنیده تبریز هم مورد اصابت قرار گرفته، حس آن شب دوباره به سراغش آمده. اما شب، تماس پدر مثل باری سنگین از دلش برداشته است.

وقتی پدر چند روز بعد به خانه برگشته، لباس‌هایش هنوز خاک عملیات را در خود داشته و همین صحنه برای فاطمه تبدیل شده به لحظه‌ای که هرگز از ذهنش پاک نمی‌شود؛ آغوشی پر از خاک و خستگی که بوی امنیت می‌داد.

او میان اشک و آرامش، پدرش را دسته‌گل‌زندگی‌شان توصیف می‌کند؛ مردی که رفتنش نه‌تنها یک خانه، که دنیای اطرافش را دگرگون کرد.

روایت همسر؛ سال‌هایی که میان صبوری و دلواپسی گذشت

همسر شهید، زنی آرام‌صدا و نجیب، کنار دخترها نشسته بود؛ زنی که نگاهش از عمق سال‌هایی می‌آمد که هر کدامشان با دوری، مأموریت، نگرانی و افتخار گره خورده بود. نشانۀ زندگیِ مشترکشان در سادگی کلامش پنهان بود؛ جایی که از روز خواستگاری گفت، زمانی که همسر آینده‌اش با صداقت تمام از سختی‌های مسیرش گفت؛ از مأموریت‌ها، از نبودن‌ها، از خطرهایی که ممکن بود پیش‌رو باشد. زن جوان آن روز با آگاهی و علاقه جواب مثبت داده بود.

زندگی مشترکشان، بی‌هیاهو اما پر از معنا، در رفت‌وآمدهای مرد به مأموریت‌های موشکی گذشته بود. هر بار که از راه می‌رسید، خانه رنگ تازه‌ای می‌گرفت. برای دخترها وقت می‌گذاشت، مناسبت‌ها را فراموش نمی‌کرد و حتی در سخت‌ترین روزها، لبخندش را پیشکش خانواده می‌کرد.

بعد از حمله به تبریز، در حالی که زخمی شده بود، چند بار تماس گرفته تا نگذارد خانواده نگران بمانند. بعدها فهمیده بودند که مردشان فقط همان‌جا آسیب ندیده، بلکه چند روز بعد در مأموریت دیگری نیز جراحت برداشته است؛ اما هیچ‌کدام را به زبان نیاورده بود.

سردردهایش از همان روزها شروع شد؛ سردردهایی که تبدیل شدند به بستری و در نهایت… به پرکشیدنش.

همسر شهید لحظه‌ای به عکس همسرش نگاه می‌کند؛ نگاهش چیزی میان دلتنگی و رضایت است. مردی که به قول خودش برای هدفش ساخته شده بود، سرانجام همان‌جا آرام گرفت.

جایی که دلتنگی از قاب عکس آغاز می‌شود

روایت مادر؛ زنی که سال‌ها پیش شهادت را تمرین کرده بود

مادر شهید از آن زن‌هایی است که صبوری را زندگی کرده‌اند، نه اینکه فقط درباره‌اش حرف بزنند. او سال‌ها پیش با شهادت برادرش در جوانی، طعم فقدان را چشیده و از همان روزها یاد گرفته بود چگونه قامتش را برابر مصیبت‌ها حفظ کند.

وقتی خبر حمله دشمن را از تلویزیون می‌شنود، اولین چیزی که از دهانش بیرون می‌آید، شعری آذری است که سال‌هاست در مجالس عزاداری خوانده می‌شود؛ شعری که ناخودآگاه بر زبانش جاری می‌شود، انگار دلش از جایی ناآشنا خبر آورده باشد. بعدها که فهمیده پسرش در میان آتش و دود مجروح شده، آن لحظه برایش معنای دیگری پیدا کرده است.

او از پسرش با افتخار حرف می‌زند؛ از علاقه‌اش به اهل‌بیت، از حضورش در عزاداری‌ها و از انتخابش برای پیوستن به خدمت. برای مادر، حسین—همان پسری که حالا همه او را شهید شهریاری می‌نامند، نه فقط فرزند، که نذر راه خدا بوده است.

روایت خواهر؛ دلتنگی آرامی که در چشم‌ها پیداست

در میان خانواده، خواهر شهید ساکت‌تر از بقیه است؛ اما نگاهش بیشتر از کلمات حرف می‌زند. او برادری را توصیف می‌کند که بی‌ریا و پنهان‌کار بود؛ مردی که کارهای بزرگش را نه جار می‌زد و نه انتظار داشت کسی برایش تشویق بفرستد.

او باور دارد که برادرش به دلیل همین بی‌ادعایی برای دشوارترین مأموریت‌ها انتخاب شده است؛ برای مبارزه با دشمنی که سال‌هاست خون این سرزمین را نشانه گرفته. دلتنگی در صدایش پیداست، اما لحنش از غبطه لبریز است؛ غبطه به کسی که به خواسته‌اش رسید.

روایت برادر؛ حرف‌هایی از جنس تکلیف و آینده

در پایان، برادر شهید از نگاه دیگری وارد بحث می‌شود؛ نگاهی که شهادت را فقط یک واقعه خانوادگی نمی‌بیند، بلکه آن را بخشی از معادله بزرگ‌تر جامعه می‌داند. او از اهمیت روایتگری، از تلاش دشمن برای تحریف، و از وظیفه رسانه برای نگه داشتن چراغ حقیقت حرف می‌زند.

می‌گوید شهدا راه‌شان را رفتند، اما ادامه مسیر بر دوش کسانی است که قلم دارند و زبان. این جمله‌ای است که خانه را در سکوتی سنگین فرو می‌برد؛ سکوتی که معنایش مسئولیت است.

وقتی از خانه بیرون می‌آیم، کوچه همان کوچه است؛ آرام، ساده، بی‌ادعا. اما چیزی در هوا تغییر کرده؛ گویی گرمای حضور آن مرد، هنوز در میان دیوارها جریان دارد.

شهادت برای این خانواده یک حادثه نیست؛ یک فصل است.

فصلی که با مادر آغاز می‌شود، با همسر ادامه می‌یابد، در نگاه دختران معنا می‌گیرد و با روایت خواهر و برادر کامل می‌شود.

فصلی که شاید دفترش بسته شده باشد، اما حکایتش باقی است؛ حکایتی از مردی که بی‌صدا رفت، اما نامش مثل فانوس، روشن ماند.

منبع خبر "خبرگزاری مهر" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.